جوانمرد
 
درباره وبلاگ


خدا یا آن گونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم،و ان گونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم ________ _______ ______ _____ ____ بی انتهــــــــــــــــــــــــــــــــاتــریــــن
بــــی انـتــهــاتــریــن
عــبــرتـــــــــــــــ
سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:داستانهای آموزنده, :: 23:3 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

جوانمردي ازبياباني مي گذشت. از مسافتي دور آدمي را ديد نقش بر زمين، خواهان كمك. با سرعت تمام به سوي او شتافت. غريبي بود .تشنه و گرسنه. در حال جان كندن. از اسب پايين آمد، مشك آب را بر لب هاي خشكيده او گذاشت. آنقدر آبش داد تا سيراب شد. غریبه جاني دوباره گرفت و رمقي تازه پيدا كرد. اما به جاي آن كه شكوفه هاي مهر وعاطفه را تقديم منجي خويش كند، تيغ بر او كشيد و تا مي توانست از نامردي و قساوت دريغ نكرد.
آنگاه پيكر مجروح و زخم خورده او را در آن بيابان برهوت رها كرد، سوار اسب او شد كه برود… جوانمرد كه هنوز نيمه جاني در بدنش بود، با اشاره او را صدا كرد و گفت: از كاري كه كردي در هيچ مجلسي سخن مگو! مرد از سر شگفتي علت اين امر را جويا شد.
او پاسخ دادو گفت: تو اكنون يك جوانمرد را كشتي. اما اگر بيان اين موضوع نقل مجالس شود، فتوت و جوانمردي كشته خواهد شد. آنگاه هيچ مرد رشيدي را نخواهي يافت كه در بيابان دست افتاده اي را بگيرد....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب