درباره وبلاگ


خدا یا آن گونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم،و ان گونه بمیرانم که به وجد نیاید کسی از نبودنم ________ _______ ______ _____ ____ بی انتهــــــــــــــــــــــــــــــــاتــریــــن
بــــی انـتــهــاتــریــن
عــبــرتـــــــــــــــ

اتوهای بخار به مرور زمان و بر اثر استفاده جرم می گیرند. برای پاك كردن جرم اتو كمی سركه سفید و آب داخل محفظه آن ریخته و 24 ساعت صبر كنید. سپس اتو را روشن كنید و بگذارید آب و گچ آن خارج شود. حالا اتوی شما مثل روز اول تمیز و بدون رسوب است.

اگر اتوی شما معمولی است و كف آن كثیف شده، برای تمیز و براق كردن آن می توانید اتو را روشن كرده و روی درجه متوسط قرار دهید. سپس پارچه ای آغشته به نمك یا جوش شیرین را محكم به كف اتو بمالید تا تمام جرم آن گرفته شود.

فر هم ممكن است جرم گرفته و چرب شود. برای از بین بردن این جرم و چربی می توانید ظرفی پلاستیكی را پر از آمونیاك كرده و شب تا صبح در فر قرار دهید. 5 قاشق جوش شیرین و 3 قطره مایع ظرفشویی و 4 قاشق سركه را با هم مخلوط كرده و با اسفنج یا پارچه تمیز فر را تمیز كنید. حالا فر اجاق گاز شما تمیز و پاكیزه است.

اگر ظروف بلور و نشكن یا فنجان و لیوان های شما كدر و زرد شده اند می توانید در ظرفی آب بریزید بگذارید بجوش بیاید. سپس مقداری پودر لباسشویی به آن اضافه كنید و ظروف زرد خود را داخل قابلمه با آب جوش و پودر بگذارید تا حدود 15 دقیقه بجوشد. بعد از خنك شدن و آبكشی ظروف شما براق و تمیز خواهد شد.


 



نظافت و پاکیزه کردن خانه همیشه دغدغه ی خانم‌ها بوده است. چه نیکو رسمی است. خانه تکانی، سنتی ارزشمند و جالب برای پاک کردن و زیبا سازی خانه است. در این سلسله مقالات، با راه کارهای مفیدی برای تمیز کردن منزل و وسایل آن آشنا می‌شوید:

تمیز کردن دیوارهای رنگ روغنی

برای تمیز کردن دیوارهایی که رنگ روغنی دارند، از این محلول استفاده کنید: یک سطل آب گرم، یک دوم پیمانه بوراکس (Borax)، یک دوم قاشق مرباخوری مایع ظرفشویی و یک قاشق غذاخوری آمونیاک؛ حین استفاده از محلول حتماً دستکش بپوشید. (بوراکس را می‌توانید از مغازه‌های مواد شیمیایی- بهداشتی تهیه کنید)

تمیز کردن کاشی و سرامیک


مخلوط یک پیمانه آمونیاک، یک چهارم پیمانه جوش‌شیرین و یک دوم پیمانه سرکه در یک سطل آب داغ نیز فرمول دیگری برای تمیز کردن سطح دیوارهای رنگ روغنی و یا کاشی و سرامیک است.

پاک کردن لکه مداد رنگی


لکه‌های مداد رنگی بچه‌ها روی دیوار را به وسیله یک مسواک کهنه و کمی خمیردندان پاک کنید.

پاک کردن لکّه مداد شمعی یا مداد آرایشی


بهترین کار برای پاک کردن این لکّه‌ها استفاده از روغن بچه یا شیر پاک کن است. برای این منظور با پنبه آغشته به شیرپاک کن یا روغن بچه به محل لک بمالید.

لکه شمع بر روی کاغذ دیواری

ابتدا پارافین را با قراردادن یخ بر روی آن جدا کرده و پس از کندن توسط جسمی تیز، لکّه و چربی باقی مانده را با روش اتو و کاغذ مومی و یا دستمال حوله‌ای از بین ببرید. کاغذ و یا دستمال را بر روی لکّه قرار داده و اتوی گرم را بر روی آن بگذارید. سپس کاغذ و یا دستمال را جا به جا کرده تا برای دفعات بعدی همان محل جذب لکّه، به طور مجدد بر روی لکّه قرار نگیرد.

تمیز کننده دیوارهای رنگ شده


برای تمیز کردن دیوارهای رنگ شده ی منزل، ترکیب نصف پیمانه آمونیاک، یک چهارم پیمانه سرکه سفید و یک چهارم پیمانه جوش‌شیرین در یک سطل آب‌گرم را امتحان کنید (منظور دیوارهایی با رنگ پلاستیک یا رنگ روغن است). این تمیز کننده ارزان و قوی، دیوارها را تمیز و براق خواهد کرد.

پاک کردن شوره و سفیدک روی کاشی و سرامیک

شوره و سفیدک روی کاشی و سرامیک را می‌توان با مالش دادن یک تکه لیموترش یا دستمال آغشته به سرکه روی سطح مورد نظر از بین ببرید. در ضمن واکس اتومبیل نیز تمیزکننده خوبی برای کاشی است. آن را به کار گیرید و پیش از خشک شدن با دستمال نرم مالش دهید.

تمیز کردن دیوار آجری


برای پاک کردن لکّه از روی آجر، سطح مورد نظر را با آجر مشابه دیگر بسایید و یا از تکه‌ای سمباده نرم کمک بگیرید.

زمان تمیز کردن شیشه‌ها


توصیه می‌شود در روزهای بسیار سرد که شیشه‌ها یخ زده‌اند آنها را پاک نکنید. در این وضعیت شیشه‌ها بسیار ترد و شکننده می‌شوند و امکان شکستن آن زیاد است.

تمیز کردن شیشه‌های رسوب گرفته


شیشه‌هایی که لکّه و رسوبات آب روی آن است را با مخلوط آب و سرکه سفید تمیز کنید.

شیشه پاک کن خانگی


برای تهیه یک شیشه پاک‌کن خودتان در منزل اقدام کنید، دو پیمانه آب، نصف پیمانه الکل و یک قاشق چایخوری مایع ظرفشویی، محلولی معجزه‌آسا برای تمیز کردن شیشه‌ها و آینه است. محلول را روی شیشه اسپری کنید و با دستمال تمیز شیشه را پاک کنید.

بر طرف کردن لکّه حشرات

لکّه‌هایی که به وسیله حشرات روی پنجره‌ها به‌وجود می‌آید، می‌توانید با چای سرد از میان ببرید.

پاک کردن گوشه‌های پنجره


برای از بین بردن لکّه‌های سیاه که در گوشه‌های پنجره به‌وجود می‌آید، از مسواک کهنه استفاده کنید. به این ترتیب که آن را در مخلوط آب و مایع سفید کننده وارد کنید و سپس روی محل مورد نظر بکشید.

استفاده از روزنامه


پنجره‌ها را می‌توانید با روزنامه آغشته به مخلوط آب و سرکه سفید براق کنید.

شیشه پاک‌ کن با سرکه


اگر شیشه پاک کن شما تمام شده است، دست نگه دارید و خودتان در منزل به روشی بسیار ساده، آن را تهیه کنید. در یک افشانه، سه قاشق غذاخوری آمونیاک، یک قاشق سرکه و مقداری آب سرد بریزید. این محلول را روی سطح شیشه‌ای مورد نظر اسپری کنید و با دستمال یا روزنامه تمیز پاک کنید. روش دیگر این است که یک چهارم فنجان سرکه را در دو لیتر آب گرم حل کنید و با دستمال آغشته به این محلول شیشه را پاک کنید. همچنین می‌توانید محلول را روی سطح شیشه اسپری کنید و با روزنامه خشک کنید.
 



دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:فروغ فرخزاد, :: 10:41 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 


اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني که شويد جسم خاک
هستيم زآلودگي ها کرده پاک
 
اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايهء مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست
 


ادامه مطلب ...


دو شنبه 28 آذر 1390برچسب:فروغ فرخزاد, :: 10:27 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ


 بر لبانم  سايه اي از  پرسشي  مرموز

در  دلم  درديست بي آرام  و هستي  سوز

راز  سرگرداني  اين  روح   عاصي را

 

با  تو  خواهم  در  ميان  بگذاردن، امروز

  

گر چه  از درگاه خود مي رانيم، اما

 

تا من  اينجا  بنده،  تو آنجا، خدا باشي

 

سرگذشت  تيرهء من،  سرگذشتي نيست

 

کز سرآغاز  و سرانجامش جدا باشي

 



ادامه مطلب ...


 


 روشن کردن کامپیوتر در زمان دلخواه
 
کامپیوتر خود را ری استارت کنید و در زمان بالا آمدن ویندوز Delete  را برای چندین بار پشت سر هم بفشارید تا وارد صفحه setup  شوید و گزینه power management setup را انتخاب کنید و Enter  را بفشارید وارد صفحه جدید که شدید گزینه   Resume by alarmرا انتخاب کنید با استفاده از کلید + یا – آن را به Eneble  تغییر دهید تا گزینه های پایین آن فعال شود گزینه     Date (of month) alarm را به عدد به وسیله کلید + به تاریخ روز به میلادی تغییر دهید در گزینه
                    ثانیه – دقیقه-   ساعت
بعدی Time (    hh     : mm     :ss ) Alarm در پایین کلید f10  را برای ذخیره تغییرات بفشارید.
توجه :کامپیوتر را از برق نکشید


 



چهار شنبه 23 آذر 1390برچسب:قیصر امین پور, :: 15:50 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

پیش از این ها فکرمیکردم خدا            خانه ای دارد میان ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها                    خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور              بر سر تختی نشسته با غرور

ماه ، برق کوچکی از تاج او                 هر ستاره ، پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او ، آسمان                   نقش روی دامن او ، کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش           سیل و طوفان نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او ، آفتاب                        برق تیغ و خنجر او ، ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست             هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از این ها خاطرم دلگیر بود             از خدا دز ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین            خانه اش در آسمان دور از زمین

بود ، اما در میان ما نبود                       مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت              مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه میپرسیدم ، از خود ، از خدا          از زمین ، از آسمان ، از ابر ها

زود میگفتند : این کار خداست               پرس و جو از کار او کاری خطاست 

هر چه میپرسی ، جوابش آتش است       آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

تا ببندی چشم ، کورت میکند                  تا شدی نزدیک دورت میکند

 کج گشودی دست ، سنگت میکند           کج نهادی پای ، لنگت میکند  

تا خطا کردی ، عذابت میکند                    در میان آتش ، آبت میکند ...

با همین قصه ، دلم مشغول بود                خواب هایم ، خواب دیو و غول بود

خواب میدیدم که غرق آتشم                     در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین                      بر سرم باران گرز آتشین

محو میشد نعره هایم ، بی صدا                  در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من ، در نماز و در دعا                          ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه میکردم ، همه از ترس بود                 مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه                       مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ ، مثل خنده ای بی حوصله                     سخت مثل حل صدها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود                       مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر                 راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه ، در یک روستا                           خانه ای دیدم ، خوب و آشنا

زود پرسیدم : پدر اینجا کجاست ؟                  گفت : اینجا خانه ی خوب خداست !

گفت : اینجا میشود یک لحظه ماند                گوشه ای خلوت ، نمازی ساده خواند

با وضویی ، دست و رویی تازه کرد                  با دل خود ، گفت و گویی تازه کرد

گفتمش ، پس آن خدای خشمگین                 خانه اش اینجاست ؟ اینجا ، در زمین ؟

گفت : آری خانه او بی ریاست                       فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است                      مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی                     نام او نور و نشانش روشنی

خشم ، نامی از نشانی های اوست                 حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است                         مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست ، معنی میدهد                      قهر هم با دوست ، معنی میدهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست                  قهری او هم نشان دوستی است ...

تازه فهمیدم خدایم این خداست                        این خدای مهربان و آشناست

دوستی ، از من به من نزدیک تر                       از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد                          نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود                            چون حبابی ، نقش روی آب بود

میتوانم بعد از این ، با این خدا                          دوست باشم ، دوست ، پاک و بی ریا  

میتوان با این خدا پرواز کرد                                سفره دل را برایش باز کرد

میتوان درباره گل حرف زد                                  صاف و ساده ، مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت                              با دو قطره ، صدهزاران راز گفت

میتوان با او صمیمی حرف زد                             مثل یاران قدیمی حرف زد

میتوان تصنیفی از پرواز خواند                              با الفبای سکوت آواز خواند

میتوان مثل علف ها حرف زد                               با زبانی بی الفبا حرف زد

میتوان درباره هر چیز گفت                                  میتوان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا                                  " پیش از این ها فکر میکردم خدا ... "

       "قیصر امین پور"



 



یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:فريدون مشيري , :: 9:6 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

آهي كشيد غمزده پيري سپيد موي

افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه

در لا به لاي موي چو كافور خويش ديد

يك تار مو سياه!

***

در ديگاه مضطربش اشك حلقه زد

در خاطرات تيره و تاريك خود دويد

سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود

يك  تار مو سپيد!

***

در هم شكست چهره ي محنت كشيده اش

دستي به موي خويش فرو برد و گفت "واي!"

اشكي به روي آينه افتاد و ناگهان

بگريست هاي هاي!

***

 درياي خاطرات زمان گذشته بود

هر قطره اي كه بر رخ آيينه مي چكيد

در كام موج، ضجه ي مرگ غريق را

از دور مي شنيد

***

طوفان فرو نشست، ولي ديدگان پير

مي رفت باز در دل دريا به جستجو

در آب هاي تيره ي اعماق خفته بود

يك مشت آرزو...!



یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:آب و آتش , :: 8:48 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

آب و آتش نسبتي دارند جاويدان
مثل شب با روز، اما از شگفتيها
ما مقدس آتشي بوديم و آب زندگي در ما
آتشي با شعله هاي آبي زيبا
آه

سوزدم تا زنده‌ام يادش كه ما بوديم
آتشي سوزان و سوزاننده و زنده
چشمه ي بس پاكي روشن
هم فروغ و فر ديرين را فروزنده
هم چراغ شب زداي معبر فردا

آب و آتش نسبتي دارند ديرينه
آتشي كه آب مي پاشند بر آن ، مي كند فرياد
ما مقدس آتشي بوديم ، بر ما آب پاشيدند
آبهاي شومي و تاريكي و بيداد
خاست فريادي، و درد آلود فريادي

من همان فريادم، آن فرياد غم بنياد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد ، اين از ياد
كآتشي بوديم بر ما آب پاشيدند
 گفتم و مي گويم و پيوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان كه رفته است و مي رود
بر باد



 



سال‌ها پیش، دو برادر با هم در مزرعه‌ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می‌کردند. روزی آنان به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنان زیاد شد و قهر کردند.

یک روز صبح درب خانه برادر بزرگ‌تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجاری را دید. نجار به او گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می‌گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده‌کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمک‌تان کنم؟»

برادر بزرگ‌تر جواب داد:«بله، از قضا من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن. آن همسایه در حقیقت، برادرِ کوچک‌تر من است. او هفته گذشته، چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب، بین مزرعه ما افتاد. او به‌طور حتم این کار را به‌خاطر کینه‌ای که از من به دل دارد، انجام داده است.»

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:«در انبار، مقداری چوب دارم، از تو می‌خواهم تا بین مزرعه من و برادرم، حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه‌گیری و اره چوب‌ها.

برادر بزرگ‌تر به نجار گفت:«من برای خرید به شهر می‌روم، اگر وسیله‌ای نیاز داری، برایت خریداری کنم.»

هنگام غروب، وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار، پلی را روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»

در همین لحظه، برادر کوچک‌تر از راه رسید و با دیدن پل، فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده است. از روی پل، عبور کرد و برادر بزرگ‌ترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر، معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ‌تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی، مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل‌های زیادی هست که باید آن‌ها را بسازم

منبع:http://iranjoke.ir/content/view/7078/62/





مفسران نوشته اند که هاروت و ماروت، دو نام سریانی است و دو فرشته آسمانی هستند و علت آمدن آن ها بر زمین، آن است که، مردم در زمین ستم ها کردند و ناموس ها دریدند و شراب خوردند و مستی ها کردند و زنا کردند!
فرشتگان به خدا عرض کردند:" خدایا! بندگان را آفریدی که تو را نافرمانی کنند؟"
خداوند فرمود:" اگر آن نیروی شهوت که در آن هاست در شما بود، شما هم چنین می کردید!"
گفتند:" خداوندا! ما را نسزد که نافرمانی کنیم و خلاف امر تو رفتار نماییم."
خداوند فرمود:" از میان خودتان دو فرشته برگزینید تا من در آن ها شهوت آفرینم."
آنان هاروت و ماروت را برگزیدند که از همه پارساتر بودند.
خداوند در آن ها نیروی شهوت آفرید و روانه زمین کرد تا در میان مردم داور و کاگزار باشند.
و خداوند به آن ها سفارش کرد که شرک میاورید، خمر نخورید، زنا مکنید، آدم مکشید، گوشت خوک مخورید و در داوری، ستم و بیداد نکنید.
ایشان به زمین آمدند و روز، کارسازی مردم می کردند و شب به آسمان باز می گشتند.
روزی زنی زیبا، زهره نام، با طرف خود نزد آن ها به داوری آمد.
گویند این زن، پادشاه زاده ای از کشور پارس بود، فرشتگان چون زیبایی او را دیدند، دل در هوای زن کردند و داوری را به تاخیر انداختند و او را در خانه خود دعوت کردند تا کام دل از او گیرند.
آن زن سر باز زد و گفت:" اگر شما را از من مرادی است، نخست باید مانند من بت پرست شوید و آدم بکشید و شراب بنوشید.
آن ها گفتند این کارها از ما به دور است و ما نتوانیم انجام دهیم! سه بار این گفتگو میان آن ها بود تا بار سوم که شهوت کار خود را کرد...
گفتند از آن چهار که گفتی، شراب خوردن برای ما از همه آسان تر است و ندانستند که شراب مادر همه جنایت ها و گناهان است، پس خمر خورند و مست شدند و کام خود را از آن زن گرفتند، در این حال کسی از کار آنان آگاه شد، آنان از ترس فاش شدن راز، او را کشتند. تا هم آدمکشی و شراب خوری و زنا کاری مرتکب شدند!
در آن حال، خداوند، فرشتگان را از کار آن ها آگاه ساخت و از آن پس برای مردم زمین آمرزش خواستند...
و نوشته اند که به آن زن اسم اعظم آموختند و او به آسمان شد، لیکن فرشتگان او را مانع شدند و خداوند هم صورت وی بگردانید تا ستاره ای سرخ در نزدیکی زمین شد و نام او به عربی زهره و به فارسی ناهید و به زبان نبطی بیدخت است.
مفسران نوشته اند: پس از آن که دو فرشته مرتکب گناه شدند نتوانستند به پرستشگاه خود بازگردند و پر وبال خود را ناتوان دیدند و از کرده خود پشیمان شده، نزد ادریس رفتند تا نزد خداوند شفاعت کند.
خداوند آنها را میان عذاب دنیا و یا عذاب آخرت متحیر کرد. آنان عذاب دنیا را خواستند و از این پس، آن ها را سرنگون به چاهی درانداختند که به تشنگی و در آتش گرفتارند...


 



شنبه 5 آذر 1390برچسب:محرم, :: 9:2 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ

 

دانی که چرا چوب شود قسمت آتش؟ بی حرمتیش بر لب و دندان حسین است...

دانی که چرا آب فرات است گل آلود؟ شرمندگی اش از لب عطشان حسین است...

دانی که چرا خانه حق گشته سیه پوش؟ خدا نیز عزادار حسین است

دانی که چرا چشم,خدا داد بشر را؟ خدا نیز عاشق چشمان حسین است
 



چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:داستانهای آموزنده, :: 11:44 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ


گنجشکی در کنار دریا بر سر درختی لانه داشت فیلی بود هر روز می آمد و خود را به ان درخت می مالید و گنجشک را از تکان و لرزش درخت ناراحت می کرد و گنجشک هم چاره ای نداشت گنجشک روزی با خود گفت فیل دشمنی بزرگ است و او را جز به حیله هلاک نتوان کرد.

پس به نزدیک پشه رفت و گفت:اگر چه پیش از این روابط من و تو دوستانه نبوده اکنون آمده ام تا از تو معذرت بخواهم و امید عفو دارم.مرا به تو حاجتی است و امیدوارم که مرا نومید نگردانی.

پشه گفت:حاجتت چیست؟گفت گرفتاری من در این است که این فیل همسایه هر روز لانه و آشیانه ی مرا می لرزاند به حدی که بیم آن میرود لانه ام متلاشی گردد و جوجه هایم از بین بروند از تو می خواهم تا چشمان فیل را با نیش خود مجروح کنی.

پشه قبول کرد و تعداد کثیری از پشه ها آمدند و چشمهای فیل را با نیشهای خود زخمی و مجروح کردند.

گنجشک از نزد پشه به پیش مگس رفت و گفت ای مگس عزیز.حاجتی به پشه داشتم برایم انجام داد و به قول و وعده ی خود وفا کرد و لکن مقصود من باهمت و سعی تو به حد کمال می رسد،پشه چشمان فیل را ریش و زخمی نموده حال از تو می خواهم بر آن جراحتها بنشینی و با پلیدی و کثافت خود کاری کنی که آن جراحتها کرم افتد و فیل به کلی نابینا شود.

پس مگس آمد و بر آن جراحت کثافت کرد تا چشمان فیل به کلی کور و نابینا گردید.

پس از کور شدن چشمان فیل،گنجشک گفت:اگر چه من تا حدی انتقام خود را از فیل گرفتم ولی باید او را هلاک کنم.بدین منظور به نزد قورباغه رفت و گفت به کمک پشه و مگس دشمن من ضعیف شده ولی با لطف تو کلک او به کلی کنده می شود،قورباغه گفت من چه خدمتی می توانم بکنم.

گنجشک گفت باید در موضعی ار دریا که عمیق تر باشد توقف کنی و مرتبا صدای قورقورت را سر دهی تا آواز تو به گوش فیل برسد و با هدایت آوازت به طرف آب بیاید چون نابیناست به محض قدم گذاردن در آب غرق می شود و من برای همیشه از شر او راحت می شوم.

قورباغه به توصیه ی گنجشک همین کار را کرد و در موضعی از دریا که خیلی گود بود شنا کنان صدایش را بلند نمود و پشت سر هم قورقور کرد.فیل تشنه همین که آواز قورباغه را شنید رو به آن سمت رفت همین که به لب آب رسید و قدم به روی آب گذارد فورا غرق شد و گنجشک ضعیف بدین مکر و حیله از شر او خلاصی یافت.



 

 

روزگاري پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت. اوهمسر چهارم خود را بسيار دوست ميداشت و او را با گرانبهاترين جامه ها مي آراست با لذيذترين غذاها از او پذيرائي ميکرد، اين همسر ازهر چيزي بهترين را داشت. پادشاه همچنين همسر سوم خود را بسيار دوست ميداشت و او را کنار خود قرار ميداد اما هميشه از اين بيم داشت که مبادا اين همسر او را به خاطر ديگري ترک نماید. پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و هميشه با پادشاه مهربان و صبور و شکيبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلي روبرو ميشد به او متوسل ميشد تا آنرا مرتفع نماید . همسر اول پادشاه شريک بسيار وفاداري بود و در حفظ و نگهداري تاج و تخت شاه بسيار مشارکت ميکرد. اما پادشاه اين همسر را دوست نمي داشت وبرعکس اين همسر شاه را عميقا دوست داشت ولي شاه به سختي به او توجه ميکرد.

 روزي از اين روزها شاه بيمار شد و دانست که فاصله زيادي با مرگ ندارد. سراغ همسر چهارم خود که خيلي مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسيار دوست داشتم بهترين جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بيشترين مراقبتها را از تو بعمل آورده ام
اکنون که من دارم ميميرم آيا تو مرا همراهي خواهي کرد ؟
گفت:بهيچ وجه !! و بدون کلامي از آنجا دور شد اين جواب همانند شمشير تيزي بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگين و ناراحت از همسر سوم خود پرسيد من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آيا تو مرا همراهي خواهي کرد و با من خواهي آمد ؟
گفت نه هرگز !! زندگي بسيار زيباست اگر تو بميري من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگي لذت ميبرم !
پادشاه نا اميد سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسيد من هميشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا ياري کردي من در حال مردنم آيا تو با من خواهي بود ؟
گفت نه متاءسفم من در اين مورد نميتوانم کمکي انجام دهم من در بهترين حالت فقط ميتوانم تو را داخل قبرت بگذارم !
اين پاسخ مانند صداي غرش رعد و برقي بود که پادشاه را دگرگون کرد !
در اين هنگام صدایی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهي خواهم کرد! هر کجا که تو قصد رفتن نمائي!
شاه نگاهي انداخت همسر اول خود را ديد! او از سوء تغذيه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائي بسيار اندوهناک و شرمساري گفت: من در زماني که فرصت داشتم بايد بيشتر از تو مراقبت بعمل مي‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...

در حقيقت همه ما داراي چهار همسر يعني همفکر در زندگي خود هستيم:
همسر چهارم: همان جسم ماست مهم نيست که چه ميزان سعي و تلاش براي فربه شدن و آراستگي آن کرديم وقتي ما بميريم او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم: دارائيها موقعيت و سرمايه ماست زماني که ما بميريم آنها نصيب ديگران ميشوند.
همسر دوم: خانواده و دوستانمان هستند مهم نيست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائي که ميتوانند باما بمانند همراهي تا مزار ماست.
همسر اول: روح ماست که اغلب در هياهوي دست يافتن به ثروت و قدرت و لذايذ فراموش ميشود . در حاليکه روح ما تنها چيزي است که هر جا برويم ما را همراهي ميکند.

پس از آن مراقبت کن او را تقويت کن و به او رسيدگي کن که اين بزرگترين هديه هستي براي توست.

 



یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 11:35 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ


 

صدای خدا را بشنوم 

ندا آمد: به ناله و  توبه گنهکار گوش کن

***********************

 می خواستم خدا را نوازش کنم...

 ندا رسید: کودک یتیم را نوازش کن

 ***********************

 می خواستم دستان خدا را بگیرم...

 گفتند: دستان افتاده ای را بگیر


 ***********************

 خواستم چهره خداوند را ببینم... 

ندا آمد: بصورت مادرت بنگر...
 

***********************

خواستم رنگ خدا را ببینم... 

گفتند: بی رنگی عارفان را بنگر...

 ***********************

می خواستم دست خدارا ببوسم

ندا رسید: دست کارگری را که درست کار می کند ببوس...

***********************

خواستم به خانه خدا بروم

  صدا آمد: قلب انسان مومن را زیارت کن

***********************
خواستم صدای نفس خدا رااحساس کنم...

 ندا آمد: صدای نفس عاشق صادق را بشنو


 ***********************

خواستم خدا را در عرش ببینم

 ندا رسید: به انسانی که به دستور خدا حرکت میکند بنگر...


 ***********************

 خواستم نور الهی را مشاهده کنم

 گفتند: از پرخوری و شکم سیر فاصله بگیر...

***********************

 می خواستم به خدا به پیوندم...

 ندا آمد: از بقیه ببر...حتی از خودت...

 

***********************

خواستم صبر خدای را ببینم...

 صدا آمد: بر زخم زبان بندگان تحمل کن


***********************

 خواستم سیاست الهی را مشاهده کنم...

 ندا آمد: عاقبت گردنکشان را ببین...


 ***********************

 خواستم خدای را یاد کنم...

 ندا آمد: ارحام و خویشانت را یاد کن.

 ***********************

خواستم که دیگر نخواهم...

 ندا آمد: امورت را به او واگذار کن و برو...

**********************

کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک

چرا باید به دورت من بگردم؟

ندا آمد: تو با پا آمدی باید بگردی

 

برو با دل بیا تا من بگردم

 

 منبع: http://www.amiryazdan.blogfa.com/cat-57.aspx



یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:داستانهای شندیدنی, :: 11:23 ::  نويسنده : حــسیـــنــــــ


كوله پشتي اش را برداشت و راه افتاد.
رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت: تا كوله ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود، مسافر با خنده اي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛
درخت زيرلب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي وبي رهاورد برگردي. كاش مي دانستي آنچه در جست وجوي آني، همين جاست...

مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه مي داند، پاهايش در گِل است، او هيچ گاه لذت جست وجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جست وجو را از خود آغاز كرده ام و سفرم را كسي نخواهد ديد؛ جز آن كه بايد.

مسافر رفت و كوله اش سنگين بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود...

به ابتداي جاده رسيد. جاده اي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود.
زير سايه اش نشست تا لختي بياسايد.

مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را مي شناخت.

درخت گفت: سلام مسافر، در كوله ات چه داري، مرا هم ميهمان كن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده ام، كوله ام خالي است و هيچ چيز ندارم.

درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري.اما آن روز كه مي رفتي، در كوله ات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت.
حالا در كوله ات جا براي خدا هست و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت...

دست هاي مسافر از اشراق پر شد و چشم هايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم وپيدا نكردم و تو نرفته اي، اين همه يافتي!

درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم ، و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جاده هاست ...

اين داستان برداشتي است از فرمايش حضرت علي
"من عرف نفسه فقد عرف ربه"
آن کس که خود را شناخت به تحقيق که خدا را شناخته است...

منبع: http://www.amiryazdan.blogfa.com/cat-52.aspx



 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب